آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
نقره ای
قلب ماسه ای
دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را توی ساحل با یک چوب روی ماسه ها ترسیم می کرد.شاید فکر می کرد که هرچه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی او را بیشتر دوست دارد! بعد از اینکه قلب ماسه ای کامل شد ، سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف شود.شاید می خواست موقعی که دریا آن را باخودش می برد، قلب ماسه ای جایی گیر نکند. از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد، شاید می خواست آن را خوب بشناسد و مطمئن شود همان چیزی شده که دلش میخواست. به قلب ماسه ای اش لبخند زد و از روی شیطنت یک چشمک هم به قلب ماسه ای هدیه داد. دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند.برای همین خیلی آرام چوبی که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای. حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مراقبت داشت. نشست پیش قلب ماسه ای وبا دست آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا همیشه مواظبش باشد. برای اینکه باد قلبش را ندزدد،با دستهایش یک دیوارشنی دور قلبش درست کرد. دلش می خواست پیش قلب ماسه ای بماند اما وقت رفتن بود. نگاهی به قلب ماسه ای کرد ورفت. فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و روی قلب ریخت. قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود... نظرات شما عزیزان:
چه داستاني بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
زیبا و غم انگیز بود دست گلت درد نکنه
سلام مرسی که نظر دادین درباره عشق
داستان قشنگی بود بازم به وب من بیایین خوش باشید
|
|||
![]() |